نوشته شده توسط : بارون

 

الهی

ضاهری داریم شوریده باطنی در خواب.

سینه ای داریم پر آتش دیده ای داریم پر آب.

گاه در آتش سینه می سوزیم وگاه در آب چشم غرقاب.

 

 



:: بازدید از این مطلب : 410
|
امتیاز مطلب : 537
|
تعداد امتیازدهندگان : 176
|
مجموع امتیاز : 176
تاریخ انتشار : 9 / 6 / 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون
چقدر خنــــده داره  که



یکساعت خلوت با خدا دیر و طاقت فرساست ولی 90 دقیقه بازی فوتبال مثل باد میگذره

چقدر خنده داره که
صد هزار تومان کمک در راه خدا مبلغ بسیار هنگفتیه اما وقتی با همون پول خرید میریم
مبلغ ناچیزیه
چقدر خنده داره که
یکساعت عبادت در مسجد طولانی به نظر میاد اما یکساعت فیلم دیدن به سرعت میگذره
جقدر خنده داره که
وقتی میخوایم عبادت و دعا کنیم ، چیزی یادمون نمیاد که بگیم ، اما وقتی میخوایم با دوستمون حرف بزنیم هیچ مشکلی نداریم
چقدر خنده داره که
خوندن یک صفحه و یا بخشی از قرآن سخته ، اما خوندن صد سطر از پرفروش ترین کتاب رمان دنیا آسونه
چقدر خنده داره که
برای عبادت و کاررهای مذهبی  وقت کافی در برنامه روزمره پیدا نمیکنیم اما بقیه برنامه ها رو سعی میکنیم تا آخرین لحظه هم که شده انجام دهیم
چقدر خنده داره
شایعات روزنامه ها رو به راحتی باور میکنیم ، اما سخنان قرآن رو به سختی باور میکنیم
چقدر خنده داره
همه مردم میخوان بدون اینکه به چیزی اعتقاد داشته باشند و یا کاری در راه خدا انجام بدند به بهشت بروند
چقدر خنده داره
.......اینطور نیست ؟
دارید میخندید ؟    ..........دارید فکر میکنید  ؟
آیا خنده دار نیست
که وقتی میخوایم این حرفها رو به بقیه بزنیم خیلی ها رو از لیست پاک میکنیم. چون مطمئنیم که به چیزی اعتقاد ندارند

این اشتباه بزرگیه اگه فکر کنیم
اعتقاد دیگران از ما ضعیف تره


 



:: بازدید از این مطلب : 412
|
امتیاز مطلب : 527
|
تعداد امتیازدهندگان : 171
|
مجموع امتیاز : 171
تاریخ انتشار : 5 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

براي بهترين دوستانم ...



 
 

مهم نیست چه سنی داری هنگام سلام کردن مادرت را در آغوش بگیر.

 

اگر کسی تو را پشت خط گذاشت تا به تلفن دیگری پاسخ دهد تلفن را قطع کن.

 

 

هیچوقت به کسی که غم سنگینی دارد نگو " می دانم چه حالی داری " چون در واقع نمی داني.

 

یادت باشد گاهی اوقات بدست نیاوردن آنچه می خواهی نوعی شانس و اقبال است.

 

هیچوقت به یک مرد نگو موهایش در حال ریختن است. خودش این را می داند.

 

از صمیم قلب عشق بورز. ممکن است کمی لطمه ببینی، اما تنها راه استفاده بهینه از حیات همین است.

 

در مورد موضوعی که درست متوجه نشده ای درست قضاوت نکن.

 

وقتی از تو سوالی را پرسیدند که نمی خواستی جوابش را بدهی، لبخند بزن و بگو:  "برای چه می خواهید بدانید؟"

 

هرگز موفقیت را پیش از موقع عیان نکن.

 

هیچوقت پایان فیلم ها و کتابهای خوب را برای دیگران تعریف نکن.

 

 وقتی احساس خستگی می کنی اما ناچاری که به کارت ادامه بدهی، دست و صورتت را بشوی و یک جفت جوراب و یک پیراهن تمیز بپوش. آن وقت خواهی دید که نیروی دوباره بدست آورده ای.

 هرگز پیش از سخنرانی غذای سنگین نخور.

 

 راحتی و خوشبختی را با هم اشتباه نکن.

 

 هیچوقت از بازار کهنه فروشها وسیله برقی نخر.

 

 شغلی را انتخاب کن که روحت را هم به اندازه حساب بانکی ات غنی سازد.

 

 سعی کن از آن افرادی نباشی که می گویند : " آماده، هدف، آتش "   

 

 هر وقت فرصت کردی دست فرزندانت را در دست بگیر. به زودی زمانی خواهد رسید که او اجازه این کار را به تو نخواهد داد.

 

 چتری با رنگ روشن بخر. پیدا کردنش در میان چتر های مشکی آسان است و به روزهای غمگین بارانی شادی و نشاط می بخشد.

 وقتی کت و شلوار تیره به تن داری شیرینی شکری نخور.

 

 هیچوقت در محل کار درمورد مشکلات خانوادگی ات صحبت نکن.

 وقتی در راه مسافرت، هنگام ناهار به شهری می رسی رستورانی را که در میدان شهر است انتخاب کن.

در حمام آواز بخوان.

 

در روز تولدت درختی بکار.

 

طوری زندگی کن که هر وقت فرزندانت خوبی، مهربانی و بزرگواری دیدند، به یاد تو بیفتند.

 

بچه ها را بعد از تنبیه در آغوش بگیر.

 

فقط آن کتابهایی را امانت بده که از نداشتن شان ناراحت نمی شوی.

 

ساعتت را پنج دقیقه جلوتر تنظیم کن.

 

هنگام بازی با بچه ها بگذار تا آنها برنده شوند.

شیر کم چرب بنوش.

هرگز در هنگام گرسنگی به خرید مواد غذایی نرو. اضافه بر احتیاج خرید خواهی کرد.

 

فروتن باش، پیش از آنکه تو به دنیا بیایی خیلی از کارها انجام شده بود.

 

از کسی که چیزی برای از دست دادن ندارد، بترس.

 

فراموش نکن که خوشبختی به سراغ کسانی می رود که برای رسیدن به آن تلاش می کنند

 

 

 



:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 518
|
تعداد امتیازدهندگان : 167
|
مجموع امتیاز : 167
تاریخ انتشار : 5 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

          

عشق 

زمین سرد است

آسمان آبی است

و

دل من با ستاره های آسمان

پیوندی ناگسستنی دارد

و

من نجوا کنان

میگویم:

و

نفهمید سحر گوشه ای از قصه ماست



:: بازدید از این مطلب : 370
|
امتیاز مطلب : 510
|
تعداد امتیازدهندگان : 166
|
مجموع امتیاز : 166
تاریخ انتشار : 2 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

 

عکسها نجوایی در ادامه مطلب



:: بازدید از این مطلب : 434
|
امتیاز مطلب : 506
|
تعداد امتیازدهندگان : 165
|
مجموع امتیاز : 165
تاریخ انتشار : 2 / 7 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

 
 
 
 
 

 تفاوت عشق با ازدواج



یک روز پدر بزرگم  برام يه کتاب دست نويس آورد کتابي که بسيار گرون قيمت بود، و با ارزش، وقتي به من داد، تاکيد کرد که اين کتاب مال توئه مال خود خودته، و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باي چنين هديه با ارزشي رو بي هيچ مناسبتي به من بده، من اون کتاب رو گرفتم و يه جايي پنهونش کردم،
  چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندي ؟ گفتم نه، وقتي ازم پرسيد چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندي زد و رفت،

 

همون روز عصر با يک کپي از روزنامه همون زمان که تنها نشريه بود برگشت اومد خونه ما و روزنامه رو گذاشت روي ميز، من داشتم نگاهي بهش

 

مينداختم که گفت اين مال من نيست امانته بايد ببرمش،

 

به محض گفتن اين حرف شروع کردم با اشتياق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعي ميکردم از هر صفحه اي حداقل يک مطلب رو بخونم.

 

در آخرين لحظه که پدر بزرگ ميخواست از خونه بره بيرون تقريبا به زور اون روزنامه رو کشيد از دستم بيرون و رفت. فقط چند روز طول کشيد که اومد

 

پيشم و گفت ازدواج مثل اون کتاب و روزنامه مي مونه، يک اطمينان برات درست مي کنه که اين زن يا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون      موقع هستکه فکر ميکني هميشه وقت دارم بهش محبت کنم، هميشه وقت هست که دلش رو به دستبيارم، هميشه مي تونم شام دعوتش کنم اگر الان يادم رفت يک شاخه گل به عنوان هديه بهش بدم، حتما در فرصت بعدي اينکارو مي کنم حتي اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفيس و قيمتي، اما وقتي که اين باور در تونيست که اين آدم مال منه، و هر لحظه فکرميکني که خوب اينکه تعهدي نداره ميتونه به راحتي دل بکنه و بره مثل يه شيء با ارزش ازش نگهداري مي کني و هميشه ولع داري که تا جاييکه ممکنه ازش لذت ببري شايد فردا ديگه مال من نباشه، درست مثل اون روزنامه حتي اگر هم هيچ ارزش قيمتي نداشته باشه...

 

و این تفاوت عشق است با ازدواج

 

 



:: بازدید از این مطلب : 346
|
امتیاز مطلب : 514
|
تعداد امتیازدهندگان : 169
|
مجموع امتیاز : 169
تاریخ انتشار : 23 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون
 
شما یادتون نمیاد

  این نوشته ها مربوط به یک گروه در فیسبوکه به اسم "شما یادتون
نمیاد". بیشتر اعضای گروه متولد دهه پنجاه هستند و یک عالمه خاطرات مشترک
دارند که اونجا با هم به اشتراک میگذارند، اینها تعداد کمی از هزاران
خاطره ای هست که افراد مختلف اونجا نوشتند. ممکنه بعضیهاش رو بزرگترها هم
به یاد بیارن. امیدوارم خوشتون بیاد و شما هم یادتون بیاد !!! ؛


  شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با
خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون
ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم


  شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو
بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم


  شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی
صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !


  شما یادتون نمیاد، تیتراژ شروع برنامه کودک: اون بچه هه که دستشو
میذاشت پشتش و ناراحت بود و هی راه میرفت، یه دفعه پرده کنار میرفت و
مینوشت برنامه کودک و نوجوان با آهنگ وگ وگ وَََََگ، وگ وگ وَََََگ، وگ
وگ وگ وگ، وگ...


  شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال
دو


  شما یادتون نمیاد، دوست داشتیم مبصر صف بشیم تا پای بچه ها رو سر صف
جفت کنیم.....


  شما یادتون نمیاد، عیدا میرفتیم خرید عید، میگفتن کدوم کفشو میخوای
چه ذوقی میکردیم که قراره کفشمونو انتخاب کنیم:)))) کفش تق تقی هم فقط
واسه عیدا بود


 

  شما یادتون نمیاد، مقنعه چونه دار میکردن سر کوچولومون که هی کلمون
بِخاره، بعد پشتشم کش داشت که چونش نچرخه بیاد رو گوشمون :)))



  شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم وقتی میبردنمون پارک، میرفتیم مثل
مظلوما می چسبیدیم به میله ی کنار تاب، همچین ملتمسانه به اونیکه سوار
تاب بود نگاه میکردیم، که دلش بسوزه پیاده شه ما سوار شیم، بعدش که نوبت
خودمون میشد، دیگه عمرا پیاده می شدیم



    شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی،
بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو
پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد.



  شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه
میداشتیم، بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و
جاش میموند، دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن
آب دهن بمالیم، بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم
دفترمون رو سوراخ کرده

 

  شما یادتون نمیاد: از جلو نظااااااااااااااااام ...


    شما یادتون نمیاد، اون قدیما هر روزی که ورزش داشتیم با لباس ورزشی
می رفتیم مدرسه... احساس پادشاهی می کردیم که ما امروز ورزش داریم، دلتون
بسوزه


   
  شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی

  شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشي مي
كشيديم. بعد تند برگ ميزديم ميشد انيميشن

  شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم، به خاطر
اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود، ولی سمت چپی ها نو بود

  شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم
درستون کجاست، اونا یه درس از ما عقب تر باشن

  شما یادتون نمیاد، برای درس علوم لوبیا لای دستمال سبز میکردیم و
میبردیم سر کلاس پز میدادیم



  شما یادتون نمیاد، با آب قند اشباع شده و یک نخ، نبات درست میکردیم
میبردیم مدرسه

  شما یادتون نمیاد، تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود
مدرسه شوتش میکردیم

  شما یادتون نمیاد: دفتر پرورشی با اون نقاشی ها و تزئینات خز و خیل :دی

    شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز
میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که
دست بده، بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه
بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر
میخندیدیم که کنفش کردیم

  شما یادتون نمیاد تو دبستان وقتی مشقامونو ننوشته بودیم معلم که
میومد بالا سرمون الکی تو کیفمونو می گشتیم میگفتیم خانوم دفترمونو جا
گذاشتیم!!

  شما یادتون نمیاد افسانه توشی شان رو!!

  شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم
اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم

  شما یادتون نمیاد: شد جمهوری اسلامی به پا، که هم دین دهد هم دنیا به
ما، از انقلاب ایران دگر، کاخ ستم گشته زیر و زبر...!!

  شما یادتون نمیاد، برگه های امتحانی بزرگی که سر برگشون آبی رنگ بود
و بالای صفحه یه "برگه امتحان" گنده نوشته بودن


  شما یادتون نمیاد: زندگی منشوری است در حرکت دوار ، منشوری که پرتو
پرشکوه خلقت با رنگهای بدیع و دلفریبش آنرا دوست داشتنی، خیال انگیز و
پرشور ساخته است. این مجموعه دریچه ایست به سوی..... (دیری دیری
ریییییینگ) : داااااستانِ زندگی ی ی ی (تیتراژ سریال هانیکو)



  شما یادتون نمیاد: یک تکه ابر بودیم، بر سینه ی آسمان، یک ابر خسته ی
سرد، یک ابر پر ز باران



  شما یادتون نمیاد، چیپس استقلال رو از همونایی که تو یه نایلون شفاف
دراز بود و بالاش هم یه مقوا منگنه شده بود، چقدرم شور بود ولی خیلی حال
میداد



  شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله
خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه



  شما یادتون نمیاد، هر روز صبح که پا میشدیم بریم مدرسه ساعت 6:40 تا
7 صبح، رادیو برنامه "بچه های انقلاب" رو پخش میکرد و ما همزمان باهاش
صبحانه میخوردیم



  شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با
خون خود درخت اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود



  شما یادتون نمیاد، توی خاله بازی یه نوع کیک درست میکردیم به اینصورت
که بیسکوییت رو توی کاسه خورد میکردیم و روش آب میریختیم، اییییی الان
فکرشو میکنم خیلی مزخرف بود چه جوری میخوردیم ما :))))



  شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !



  شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم،
رو در مینوشتن: آمدیم منزل، تشریف نداشتید!!



  شما یادتون نمیاد، بچه که بودیم به آهنگها و شعرها گوش میدادیم و
بعضی ها رو اشتباهی میشنیدیم و نمی فهمیدیم منظورش چیه، بعد همونطوری غلط
غولوط حفظ میکردیم



  شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن
کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی



  شما یادتون نمیاد: دختره اینجا نشسته گریه می کنه زاری میکنه از برای
من یکی رو بزن!! یه نفر هم مینشست اون وسط توی دایره، الکی صدای گریه
کردن درمیآورد



  شما یادتون نمیاد، با مدادتراش و آب پوست پرتقال، تارعنکبوت درست می کردیم



  شما یادتون نمیاد، تابستونا که هوا خیلی گرم بود، ظهرا میرفتیم با
گوله های  آسفالت تو خیابون بازی میکردیم!! بعضی وقتا هم اونها رو
میکندیم میچسبوندیم رو زنگ خونه ها و فرار میکردیم



  شما یادتون نمیاد، وقتی دبستانی بودیم قلکهای پلاستیکی سبز بدرنگ یا
نارنجی به شکل تانک یا نارنجک بهمون می دادند تا پر از پولهای خرد دو
زاری پنج زاری و یک تومنی دوتومنی بکنیم که برای کمک به رزمندگان جبهه ها
بفرستند



  شما یادتون نمیاد، همسایه ها تو حیاط جمع می شدن رب گوجه می پختن.
بوی گوجه فرنگی پخته شده اشتهابرانگیز بود، اما وقتی می چشیدیم خوشمون
نمیومد، مزه گوجه گندیده میداد



  شما یادتون نمیاد، تو کلاس وقتی درس تموم میشد و وقت اضافه میآوردیم،
تا زنگ بخوره این بازی رو میکردیم که یکی از کلاس میرفت بیرون، بعد بچه
های تو کلاس یک چیزی رو انتخاب میکردند، اونکه وارد میشد، هرچقدر که به
اون چیز نزدیک تر میشد، محکمتر رو میز میکوبیدیم



  شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش،
میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم :دی



  شما یادتون نمیاد، خانم خامنه ای (مجری برنامه کودک شبکه یک رو) با
اون صورت صاف و صدای شمرده شمرده ش



  شما یادتون نمیاد: سه بار پشت سر هم بگو: گاز دوغ دار، دوغ گازدار!!
یا چایی داغه، دایی چاقه



  شما یادتون نمیاد، صفحه های خوشنویسی تو کتاب فارسی سال سوم رو



    شما یادتون نمیاد، قبل از برنامه کودک که ساعت پنج بعدازظهر شروع
میشد، اول بیست دقیقه عکس یک گل رز بود با آهنگ باخ،،، بعد اسامی گمشدگان
بود با عکساشون.. که وحشتی توی دلمون مینداخت که این بچها چه بلایی سرشون
اومده؟؟ آخر برنامه هم نقاشیهای فرستاده شده بود که همّش رنگپریده بود و
معلوم نبود چی کشیدند.

  تازه نقاشیها رو یک نفر با دست میگرفت جلوی دوربین، دستش هم هی میلرزید!!

  آخرش هم: تهران ولیعصر خیابان جام جم ساختمان تولید طبقه دوم، گروه
کودک و نوجوان



  شما یادتون نمیاد، یه برنامه بود به اسم بچه هااااا مواظبببببب
باشییییییددددد (مثلا صداش قرار بود طنین وحشتناکی داشته باشه! بعد همیشه
یه بلاهایی که سر بچه ها اومده بود رو نشون میداد، من هنوز وحشت چرخ گوشت
تو دلمه. یه گوله ی آتیش کارتونی هم بود که هی این طرف اون طرف میپرید و
میگفت:

    آتیش آتیشم، آتیش آتیشم، اینجا رو آتیششش میزنم، اونجا رو آتیششش
میزنم، همه جا رو آتیششش میزنم



  شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف
نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف مثلا میخواست با صوت
بخونه میگفت: بییییسمیلّـــَهی یُررررحمـــَنی یُرررررحییییییم



  شما یادتون نمیاد، اون موقعی که شلوار مکانیک مد شده بود و همه پسرا
میپوشیدن



  شما یادتون نمیاد: بااااااا اجازه ی صابخونه (سر اکبر عبدی از دیوار
میومد بالا)



  شما یادتون نمیاد: تو دبستان سر کلاس وقتی گچ تموم میشد، خدا خدا
میکردیم معلم به ما بگه بریم از دفتر گچ بیاریم

  همیشه هم گچ های رنگی زیر دست معلم زود میشکست، بعدم صدای ناهنجار
کشیده شدن ناخن روی تخته سیاه



  شما یادتون نمیاد، یکی از بازی محبوب بچگیمون کارت جمع کردن بود، با
عکس و اسم و مشخصات ماشین یا موتور یا فوتبالیستها، یا ضرب المثل یا
چیستان ...



  شما یادتون نمیاد، قدیما تلویزیون که کنترل نداشت، یکی مجبور بود
پایین تلویزیون بخوابه با پاش کانالها رو عوض کنه



  شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای
شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و
زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرك خسته
ميشه... بالهاشو زود ميبنده... روي گلها ميشينه... شعر ميخونه، ميخنده



  شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش
رو میکشیدی ترررررررررررررتررررررررررررر صدا میداد



  شما یادتون نمیاد، خط فاصله هایی که بین کلمه هامون میذاشتیم یا با
مداد قرمز بود یا وقتی خیلی میخواستیم خاص باشه ستاره می کشیدیم :دی



  شما یادتون نمیاد: من کارم، مــــــــــَن کارم. بازو و نیرو دارم،
هر چیزی رو میسازم، از تنبلی بیزارم، از تنبلی بیزارم. بعد اون یکی
میگفت: اسم من، اندیشه ه ه ه ه ه، به کار میگم همیشه، بی کار و بی
اندیشه، چیزی درست نمیشه، چیزی درست نمیشه



  شما یادتون نمیاد: علامتی که هم اکنون میشنوید اعلام وضعیت قرمز
است... قیییییییییییییییییییییییییییییییییژژژژژژژ. و بعد بدو بدو رفتن
تو سنگر، کیسه های شن پشت پنجره های شیشه ای، چسبهایی که به شیشه ها زده
بودیم، صدای موشکباران، قطع شدن برق، و تاریکی مطلق، و بعد حتی اگه یک
نفر یک سیگار روشن میکرد از همه طرف صدا بلند میشد: خامووووووش کن!!!
خامووووووش کن!!!!

  و خلاصه، شما یادتون نمیاد، منم یادم نمیاد!! ولی عمو جنتی یادش میاد
که حضرت نوح کشتی رو چطوری ساخت... !!!



--

 

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات فراموش نشدنی , ,
:: برچسب‌ها: عکس , مطالب جالب , دنیای زیبا ,
:: بازدید از این مطلب : 337
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : 22 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

                            زندگی خروسی 

 
 

کوه بلندي بود که لانه عقابي با چهار تخم، بر بلنداي آن قرار داشت.
يک روز زلزله اي کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که يکي از تخم ها از دامنه کوه به پايين بلغزد.
بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه اي رسيد که پر از مرغ و خروس بود.
مرغ و خروس ها مي دانستند که بايد از اين تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پيري داوطلب شد تا روي آن بنشيند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنيا بيايد.

يک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بيرون آمد.
جوجه عقاب مانند ساير جوجه ها پرورش يافت و طولي نکشيد که جوجه عقاب باور کرد که چيزي جز يک جوجه خروس نيست. او زندگي و خانواده اش را دوست داشت اما چيزي از درون او فرياد مي زد که تو بيش از اين هستي. تا اين که يک روز که داشت در مزرعه بازي مي کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج مي گرفتند و پرواز مي کردند. عقاب آهي کشيد و گفت: اي کاش من هم مي توانستم مانند آنها پرواز کنم.
مرغ و خروس ها شروع کردند به خنديدن و گفتند: تو خروسي و يک خروس هرگز نمي تواند بپرد.
اما عقاب همچنان به خانواده واقعي اش که در آسمان پرواز مي کردند خيره شده بود و در آرزوي پرواز به سر مي برد.
اما هر موقع که عقاب از رويايش سخن مي گفت به او مي گفتند که روياي تو به حقيقت نمي پيوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.
بعد از مدتي او ديگر به پرواز فکر نکرد و مانند يک خروس به زندگي ادامه داد و بعد از سالها زندگي خروسي، از دنيا رفت.

تو هماني که مي انديشي، هرگاه به اين انديشيدي که تو يک عقابي به دنبال رويا هايت برو و به ياوه هاي مرغ و خروسهاي اطرافت فکر نکن.
نويسنده: گابريل گارسيا مارکز 
 



:: بازدید از این مطلب : 355
|
امتیاز مطلب : 493
|
تعداد امتیازدهندگان : 163
|
مجموع امتیاز : 163
تاریخ انتشار : 10 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون

عشق واقعی
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.
زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
مردجوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند



:: بازدید از این مطلب : 369
|
امتیاز مطلب : 481
|
تعداد امتیازدهندگان : 159
|
مجموع امتیاز : 159
تاریخ انتشار : 10 / 6 / 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : بارون
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند .

در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی را تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دوزیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند . یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند . ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد.

همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است ! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. -

 



 



:: بازدید از این مطلب : 382
|
امتیاز مطلب : 446
|
تعداد امتیازدهندگان : 148
|
مجموع امتیاز : 148
تاریخ انتشار : 10 / 6 / 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد